صبح با شوق عجیبی از خواب بیدار شد، چند شبی بود خانه نمیآمد، گاهی نمیدانم چرا نگرانش نمیشوم، حسّ اعتماد مانند نور دلم را روشن میکند، حتّی آن روز باز دلواپسش نشدم.
با شور و شادی بیدار شد. با تعجّب پرسیدم دیشب اتّفاقی رخ داد؟ نکند آرزوها و تلاشهایتان نتیجه داد؟! بدون آنکه منتظر جواب بمانم ادامه دادم: وای! خدا را هزار مرتبه شکر، خدا سمیع و بصیر است، پسرم ایمان این را به ما اثبات میکند.
در میان هیاهوی سکوتم بغض سنگینی نشسته بود، قامت بلند غرورم اجازهی سخن نمیداد، فکرم به تماشاخانهی تصاویری از حرفهای نگفته نشست، تمام وجودم در قطره اشکی که، انگار از ابر پاییزی یک زندگی خبر میداد خلاصه شد، لحظهای بود؛ گذر تمام عمر، اینجا بود که دانستم؛ عشق انتهای خواستن است، دانستم خندهها سراب هم نبودند، دانستم تباه شدم،
کپی رایت © 1401 پیام اصلاح . تمام حقوق وب سایت محفوظ است . طراحی و توسعه توسط شرکت برنامه نویسی روپَل